گندم و بلدرچین
زندگی زیر تلّی از آوار
راستی، دست کیست میپاشد
خاک بر فرق کوچه و بازار؟
نکند شهریار این سامان
کار را دست دیگران دادهست
که زمین جای چرخ لرزیدهست
و تو را سختتر تکان دادهست
تو که با خاک خوب میگویی:
ـ خشتها سنگ این بنا باشند
مهربان! هیچ باورت میشد
خشتها خام، مثل ما باشند؟
صبح آمد، صریح میگوید:
ـ آفتاب از شکوه افتادهست
از افق تا افق نگاه کنید...
کوه در پای کوه افتادهست
ساعتی بر سریر این سامان
مرگ سرگرم سروری بودهست
زندگان قدیم میگویند:
ـ لهجهی مرگ آذری بودهست
بغضهایت گرفتهتر شد، تا
وقت باران موسمی برسد
پس خدا گریه را فرستادهست
تا به فریاد آدمی برسد
زخمهایت نهان نمیمانند
دم به دم تازه میشوند آنها
من و گریه مترجم زخمیم
به زبانهای زندهی دنیا
تو ولی تکهتکه از آوار
جمع کن سهم بودن خود را
یعنی از خشت و زخم تازه بساز
شکل از نو سرودن خود را
داغداریم، همچنان باید
با همین موج داغها برویم
گله از شکل زیستن کافیست
به تماشای باغها برویم
روایت اول
می آیی
و بی آنکه حتی نگاه کنی
صف ابن ملجم ها را می شکافی...
و در محراب قامت می بندی
الله اکبر!
امشب در تمام مساجد جهان نه؛
دست کم در مساجد تهران و قم
برای هزارو یکمین بار
فرق تو شکافته می شود.
روایت دوم
می گویم:
فرزندم
روزی می رسد
که در قفسه ی مساجد جهان
در کنار هر قرآن
یک نهج البلاغه هست.
و نماز گزاران
بعد ازقرائت قرآن
کمی هم قرآن ناطق می خوانند.
آن وقت در شب نوزدهم
هیچ فرقی شکافته نمی شود
و ام کلثوم سری راحت بر بالین می گذارد!
| Design By : Moussa Hashemzadeh |

