گندم و بلدرچین
شبنمها دست به دست یکدیگر دادن و شدند یک قطره؛ قطرهای روان روی یک برگ. آقا به معماران حرم بگو کنار صحن طلا یا ایوان آیینه باید صحن تماشا هم باشد تا آنها که با چشمهایشان به زیارت آمده اند. بی نصیب از شکوهت نمانند. به معماران حرم بگو کنار صحن تماشا صحن سکوت هم باشد، گاهی گوش سپردن کم از دل سپردن نیست؛ علی الخصوص وقتی از صدای تو سخن میگوییم.
قطره از روی برگ شُرّه کرد رو به پایین و از نوک آن آویزان شد . پایین را نگاه کرد : شکوفۀ سیب درست زیر پایش باز شده بود. قطره ذوق کرد. برای افتادن ، چه جایی بهتر از دامن ش...کوفۀ سیب؟
قطره می خواست خودش را از نوک شاخه پرت کند روی شکوفه ؛ اما نسیم وحشی شده بود . باد نه ،اصلا طوفان شده بود و شاخه را تکان میداد و با هر تکان مسیر قطره را عوض می کرد. قطره به باد گفت:
-میشه فقط چند لحظه آروم بگیری تا من خودم رو پرت کنم روی شکوفه؟
باد گفت:
-من اگر نَورزم که باد نیستم ؛ اصلا نیستم که باد باشم.
قطره از روی برگ لغزید و افتاد پای درخت .
آفتاب شد. قطره به آسمان رفت .
پاییز شد. برگ از درخت ریخت. زمستان شد. درخت خوابید.
بهار شد. درخت شکوفه کرد. برگ ها سبز شدند . باران بارید . قطره باران شد و دوباره افتاد روی برگ درخت . شُرّه کرد رو به پایین. اما شکوفۀ سیب کمی آن سوتر شکفته بود. نسیمی نبود. بادی نبود . قطره باد را صدا کرد؛ جوابی نشنید....
.... میرجعفری زمستان 88....
| Design By : Moussa Hashemzadeh |

