گندم و بلدرچین
اگر روزی تو را
می یافتم در ناکجاهایت سرم را می نهادم
با دو دستم پیش پاهایت ------------------------------------------ اگر روزی تو را می یافتم در
کوچه تنهایت یکی می کوفتم محکم به زیر
ناکجاهایت همین دیروز فهمیدم مرا دیگر
نمی خواهی که من هم با خودم گفتم: جنهم!
گور بابایت! ولی هر روز می گویی : قرار ما
همین فردا مرا دیوانه کردی با همین امروز
و فردایت گذشت آن روزگاری که به دقت با
کمال میل سرم را می بریدم می نهادم زیر
پاهایت تو با این حال و احوالت چگونه
درس می خوانی فقط یک درس تو خوب است؛آن هم درس املایت یقین دارم یقین داری همیشه
زنده می مانی و عزرائیل هم حتی نخواهد خورد
حلوایت تو با این بچه بازی ها چرا از
خود نمی پرسی چگونه مادرت دیگر نمی گیرد
سرپایت؟! همین شعری که نشنیدی کم از
تیپا و اردنگی است؟ چگونه می توانی بعد از این برخیزی
از جایت؟
روایت اول
می آیی
و بی آنکه حتی نگاه کنی
صف ابن ملجم ها را می شکافی...
و در محراب قامت می بندی
الله اکبر!
امشب در تمام مساجد جهان نه؛
دست کم در مساجد تهران و قم
برای هزارو یکمین بار
فرق تو شکافته می شود.
روایت دوم
می گویم:
فرزندم
روزی می رسد
که در قفسه ی مساجد جهان
در کنار هر قرآن
یک نهج البلاغه هست.
و نماز گزاران
بعد ازقرائت قرآن
کمی هم قرآن ناطق می خوانند.
آن وقت در شب نوزدهم
هیچ فرقی شکافته نمی شود
و ام کلثوم سری راحت بر بالین می گذارد!
| Design By : Moussa Hashemzadeh |

