گندم و بلدرچین
غروبی غرق
خون دارد سری بر کوه زانویی کمی آن سوتر
از میدان جدا افتاده بازویی امان از دست
بی دستی و چشم گرم سرمستی چه دستی بود
و بازویی ؛عجب چشمی چه ابرویی حماسه :
بازوان او،غزل: آن چشم و آن ابرو که از چشمش
به جای خون رها گردیده آهویی پس از آن دست
و دل بازی چه حالی داد پروازی که گویی از
میان خون، سحر پر می کشد قویی ...و از سمت
صفا ماه وفا روشن دمید اما جدا افتاده
اند اکنون: صفا سویی، وفا سویی دلش می خواست
برخیزد، دلش می خواست بگذارد سرش را روی
دامانی ؛ دلش می خواست بانویی؛ سرش را تاج
خونش را بگیرد روی دامانش -پس ازآن بزم
و رزم خون ،جدا از هر هیاهویی- ز احوال حرم
اما مرا یارای گفتن نیست فقط کافی است
بنویسم:«پریشان است گیسویی» (یک شعر از کتاب عاشورایی «چند
مجلس از دهۀ اول» بنده که به زودی
انتشارات خیمه آن را منتشر می کند . ان شاالله) نوادگان
ذوالجناح باور کرده
اند در رکاب تو اند! هر روز آنها
را در میدان می بینم. تشنه نیستند و بی آنکه
سری بالای یا حلقومی
دریده باشد، راه می
افتند؛ در خیابان
های امن. به خانه
هایشان می روند؛ بی هراس آتش! و عجیب تر
اینکه باور کرده
اند زره پوش ها تانک ها و
نفر برهایشان از نواد گان
ذوالجناح اند!
| Design By : Moussa Hashemzadeh |

