گندم  و  بلدرچین

 

غروبی غرق خون دارد سری بر کوه زانویی

کمی آن سوتر از میدان جدا افتاده بازویی

 

امان از دست بی دستی و چشم گرم سرمستی

چه دستی بود و بازویی ؛عجب چشمی چه ابرویی

 

حماسه : بازوان او،غزل: آن چشم و آن ابرو

که از چشمش به جای خون رها گردیده آهویی

 

پس از آن دست و دل بازی چه حالی داد پروازی

که گویی از میان خون، سحر پر می کشد قویی

 

...و از سمت صفا ماه وفا روشن دمید اما

جدا افتاده اند اکنون: صفا سویی، وفا سویی

 

دلش می خواست برخیزد، دلش می خواست بگذارد

سرش را روی دامانی ؛ دلش می خواست بانویی؛

 

سرش را تاج خونش را بگیرد روی دامانش

-پس ازآن بزم و رزم خون ،جدا از هر هیاهویی-

 

ز احوال حرم اما مرا یارای گفتن نیست

فقط کافی است بنویسم:«پریشان است گیسویی»

 

::: پنجشنبه سی ام آبان ۱۳۹۲::: 11:32 ::: میرجعفری سیداکبر| |

(یک شعر از کتاب  عاشورایی «چند مجلس از دهۀ اول» بنده  که به زودی انتشارات خیمه آن را منتشر می کند . ان شاالله)

 

نوادگان ذوالجناح

 

 

 

باور کرده اند در رکاب تو اند!

هر روز آنها را در میدان می بینم.

 

تشنه نیستند

 

 

و بی آنکه سری بالای

یا حلقومی دریده باشد،

راه می افتند؛

در خیابان های امن.

 

به خانه هایشان می روند؛

بی هراس آتش!

 

و عجیب تر اینکه

باور کرده اند

زره پوش ها

تانک ها و نفر برهایشان

از نواد گان ذوالجناح اند!

::: پنجشنبه نهم آبان ۱۳۹۲::: 14:28 ::: میرجعفری سیداکبر| |


Design By : Moussa Hashemzadeh